جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

دلتنگ امام رضا(ع)

11 دی 1393 توسط احمدپور

سال 64 بود که محمد حسن از جبهه مرخصی اومد قم.بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم امام رضا(علیه السلام) نرفتم دلم خیلی برای آقا تنگ شده.

گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو، گفت:نه، حضرت امام که نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است گفته جوان ها جبهه ها را پر کنند.زیارت امام رضا(علیه السلام) برام مستحبه اما اطاعت امر نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) لازم و واجبه.من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز!امر امام زمین می مونه.

گفتم: خوب برو جبهه؛ و او رفت.عملیات والفجر هشت با رمز یافاطمة الزهرا (سلام الله علیها) شروع شدو محمد حسن توی عملیات به شهادت رسید.به ما خبر دادندکه پیکر پسرتون اومده معراج شهدای اهوازولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید.رفتیم معراج شهدا و دو روز تمام گشتیم اما پیکر پیدا نشد.نشستم و شروع به گریه کردن کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی می کنم،ببخشید؛ پیکر محمد حسن اشتباهی رفته مشهد امام رضا(علیه السلام)دور ضریح آقا طواف کرده و داره برمی گرده.

گفتم: اشتباهی نرفته او عاشق امام رضا(علیه السلام) بود.

 

شهیدمحمد حسن  ترابیان در جمع همرزمان، نفر دوم از چپ

راوی :پدر شهید (محمد حسن ترابیان)

منبع:کتاب من شهید میشوم

 نظر دهید »

بوی خوش

28 مهر 1393 توسط احمدپور

بوی عطر عجیبی آمد.مطمئن بودم عطر وادوکلن  دنیایی نیست.این بو را نه تنها من بلکه همه بچه های گروه حس می کردند.از فکه آمدیم طلائیه باز هم بوی خوش همراه ما بود! می دانستیم علت این بوی خوش از کجاست ! در فکه شهید بی نشانی پیدا شده بود که به طرز عجیبی بوی عطر می داد.اما نمی دانستیم چرا این بوی مست کننده هنوز ادامه دارد.ساعتی بعد علت آن را فهمیدم.زنده یاد حاج عبدالله ضابط سجاده اش را باز کرد! بوی خوش از داخل سجاده اوبود.کمی از خاک اطراف جمجمه شهید را داخل جانمازش ریخته بود .این بوی عجیب از آنجا بود.

در زمانی که همه به فکر دنیای خود بودند حاج عبدالله تفحص  شهدارا آغاز نمود .با دست خالی وبا عنایات شهدا جلو رفت.بعد هم میهمان شهدا گردید.

 

راوی:یکی از دوستان زنده یاد عبدالله ضابط

منبع:کتاب شیدایی

 1 نظر

گلزاری که ...

08 شهریور 1393 توسط احمدپور

1.jpg

آری این جا گلزار شهداست

گلزاری که صدها گل ایمان در آن خفته است

گلزاری که از هر گلش بوی ایثار وایمان و فداکاری به مشام می رسد

آری شهدا زنده اند

زنده اند واین ماییم که مرده،

ارواح ماست که مرده است….

اذهانمان را غبار غفلت ونسیان پوشانده است….

فراموش کرده ایم

فراموش کرده ایم تمام آنچه را که زمانی آرمان و ایمان مردمانی با خدا بود…

فراموش کرده ایم

آرمان هایی را که قطره قطره ی خون جوانان این مرز وبوم در راه آن ریخته شد… .

آن روزها ارزش وطن پرستی بود

واین روزها تقلید از دشمنان وطن

آن روزها ایمان به خدا بود

و این روزها ایمان به شیطان

آن روزها جوانان بودند وایثار

و این روزها جوانانند و پایمالی خون جوانان دیروز….

 

شادی روح شهدا صلوات

 7 نظر

زمانی گریه کن که...

01 شهریور 1393 توسط احمدپور

 1 نظر

بازگشت از دیدار

11 مرداد 1393 توسط احمدپور

یك شب كه در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یكی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) كه در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.
بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع كن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو كه چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از كجا می‌دانی»
گفت: «این‌جا كسانی هستند كه به من اشاره می‌كنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، كه به كلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فكر بودم كه چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یك طرف حالت شوق داشتم كه می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاكی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند كرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در كش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

تصویر شهید

بالاخره در یكی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فكرها كردی، فعلاً در همین دنیایی كه به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست».
پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی كه اشاره می‌كنم نگاه كن، دیدم همان دوستانی كه قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یك جای خالی در بین آن‌هاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسی مرا از خواب بیدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در كمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».


منبع :كتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73
راوی : محمود رفیعی

 2 نظر

شهید منتظر مرگ نمی ماند

22 خرداد 1393 توسط احمدپور



شهید منتظر مرگ نمی‌ ماند، يلكه اوست که مرگ را برمی‌ گزیند.

شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید،

به اختیار خویش می‌ میرد و لذت زیستن را نیز می یابد

نه همانند  کسي که دغدغه مرگ حتی آنی او را به خود  وا نمی‌ گذاردش

و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آویزد

 

 نظر دهید »

زیارت عاشورا

02 خرداد 1393 توسط احمدپور

آبان ماه ۷۳ بود توفیق نصیبم شده بود که در خدمت برادران جستجو گر نور در تفحص باشم.ما به منطقه طلائیه رفتیم .مدتی بود که هرچه تلاش میکردیم بی فایده بود.شهدا خودشان را نشان نمی دادند.از طرفی نگران بودیم با شروع بارندگی و…دیگر نتوانیم در اینجا کار کنیم.صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری شهدا بود نماز را خواندیم .سپس در حضور شهدا زیارت عاشورا شروع شد.یکی از یرادران با حالت عجیبی شروع به خواندن کرد.وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله وعلی ارواح التی..

حال همه بچه ها تغییر کرده بود.بعد از اتمام برنامه به سمت دژ حرکت کردیم .هنوز در حال وهوای زیارت بودیم .باورش سخت است اما اولین بیل که زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد:الله اکبر…شهید …شهید..  به اتفاق بچه ها خاک ها را کنار زدیم ..همه میگفتند زیارت عاشورا کار خودش را کرده است.پیکر شهید کامل از خاک خارج شد اما هرچه گشتیم از پلاک او خبری نبود!اویک شهید گمنام بود.ما پس از پایان زیارت عاشورا همگی شهدا را به حق سید وسالار شهیدان قسم داده بودیم .حالا به همراه پیکر این شهید گمنام بجز سربند زیبای یاحسین علیه السلام  کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد.روی آن کتابچه نوشته بود:زیارت عاشورا….


منبع:کتاب کرامت شهدا ص ۴۴

راوی:شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشگر امام حسین (ع)

 نظر دهید »

ملاقات با خدا

23 فروردین 1393 توسط احمدپور

برادر شریفی: شب عمليات هويزه حسين علم الهدی درخواست آب نمود كه

بتواندغسل شهادت كند،امّا آب به اندازه ی كافي نداشتيم.گفت: «به اندازه ی

شستن سرم آب داشته باشيد، كافي است».

124rl


گفتم: «فردا عمليات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت كثيف مي شود».

گفت: «به هر حال مي‌خواهم سرم را بشويم.»

گفتم: «مگر مي‌خواهي به تهران بروي؟».گفت: «نه، فردا مي‌خواهم به ملاقات خدا بروم.»

 

منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar».

 1 نظر

ای شهید...

11 فروردین 1393 توسط احمدپور

چشمانت را بستی که شرمنده ات نشویم ما…

چشمانت را بستی روی همه گناهان ما…

روی همه ی خطاهای ما

روی جریان های انحرافی

ما هم همین کار را کردیم

چشممان را بستیم روی خون های شهدا…

تنها کارمان،شد کوچه به نامتان زدن…

میدان را به اسمتان گذاشتن..

این شد تمام سهم شما از جنگ…

سهمیه ای هم اگر ماند،شد داغ دل فرزندانتان….

خون شما را بعدا خون دل کردند به سید علی….

خوشا به حالت

بسیجی شدی

بسیجی ماندی

بسیجی زنده شدی…

 نظر دهید »

دوست دارم بمانم

11 فروردین 1393 توسط احمدپور

در فكه به دنبال پيكر شهدا بوديم .نزديك غروب مرتضي در داخل يك گودال پيكر شهيدي را پيدا كرد.با بيل خاك ها را بيرون مي ريخت .هر بيل خاك كه بيرون مي ريخت مقدار بيشتري خاك به داخل گودال برمي گشت! نزديك اذان مغرب بود.مرتضي بيل را داخل خاك فرو كرد وگفت:فردا بر مي گرديم.

فکه یعنی با خدا همسایگی

صبح به همراه مرتضي به فكه برگشتيم .به محض رسيدن به سراغ بيل رفت. بعد آن را از داخل خاك بيرون كشيد وحركت كرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضي كجا مي ري!؟ نگاهي به من كرد وگفت:ديشب جواني به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فكه بمانم!بيل را بردار وبرو!

راوي:بسيجيان تفحص

منبع:كتاب شهيد گمنام

 نظر دهید »

وصیت

19 اسفند 1392 توسط احمدپور

مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را
شهید سعید زقاقی

 نظر دهید »

لیاقت

04 اسفند 1392 توسط احمدپور

داشتيم از خط به عقب باز مي‌گشتيم، «قائم مقامي‌» در كنارم بود و مي‌گفت: «نمي‌دانم چه كرده‌ايم كه خداوند ما را لايق شهادت نمي‌داند. گفتم: «شايد مي‌خواهد كه ما خدمت بيشتري به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: « نه من بايد شهيد مي‌شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مي شوم و امام زمان - عجل الله فرجه- دستم را گرفته و به همراه خود مي‌برد.»

درهمين حال يك خمپاره 120 كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايي بر لب داشت كه همه‌مان را مسحور خود كرده بود.گويي مشايعت امام زمان- عجل الله فرجه-  او را چنين به وجد آورده بود.

راوي : محمد رضايي»

منبع: «http://arsheeshgh.blogfa.com به نقل از لحظه‌هاي آسماني،

 نظر دهید »

به من بگو...

29 بهمن 1392 توسط احمدپور




ستاره آی ستاره، پولک ابر پاره

خاموشی و می تابی، بیداری یا که خوابی

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابام رو تو ندیدی؟


دیدمش از این جا رفت اون بالا بالاها رفت

از اون طرف از اون راه

رفته به خونه ی ماه

 نظر دهید »

من زودتر از جنگ تمام می شوم

01 دی 1392 توسط احمدپور

 

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد. سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.

شـادی روح شــهدا صــلوات

 1 نظر

درد انتظار

16 آبان 1392 توسط احمدپور

آه شهیدان

دوستان مهربان من کجایید؟

مگر من و شما عهد اخوت نبسته بودیم؟

شما خودتون رفتید و به بهشت رسیدید

منو اینجا با این همه تعنه ها و مشکلات تنها گذاشتید؟…

هر کی رد میشه به من اشاره میکنه میگه:آخی بدبخت…

-آخه چرا رفت جبهه و زد خودشو ناکار کرد؟!…لازم بود؟!!!!

یا بعضی هاشون چیزای بدتر از این میگن:

_بابا اینا عمدا رفتن خودشون رو ناکار کردن میگن ما جانبازیم…

بچه ام که به یه جایی میرسه،میگن:

چقدر خوبه بابای آدم جانباز باشه بشه از سهمیه اش استفاده کرد؛مگه نه؟

مگه شما نمیگفتین خوشبخت تر از ماها وجود نداره؟

مگه ما جبهه رو از ته قلب دوست نداشتیم؟

مگه ما کاری نکردیم جز برای رضای خدا؟

این بود رسم وفاداری؟

این بود جواب اون گریه ها و التماس هام؟

چرا دعا نمیکنید منم شهید بشم؟

نکنه رفاقتمون یادتون رفته؟

نه! مطمئنم نرفته؛ آخه از شما رفیق باز تر پیدا نمیشد.

تو رو خدا

بخاطر حال و هوای اون شب های عملیات

که همه با هم با یه «یاعلی» و «یاحسین» دشمن رو زمین گیر میکردیم…

ما رو هم ببرید

نذارید بهمون بگن: “جامونده”

چقدر معنای درد و انتظار رو باهم بچشیم؟

 3 نظر

غیرت

10 آبان 1392 توسط احمدپور


گفت:که چی ؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!

میخواستن نرن ! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت کی؟

گفتم :همونی که تو نداریش..!

گفت:من ندارم ؟! چی رو ؟

گفتم:غیرت!!

 نظر دهید »

عشق بازی با نام حسین

10 آبان 1392 توسط احمدپور

 

داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن……حسیـــن….حســـین……
طوریکه انگشتش زخم شده !
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ……. عشق بازی میکنم با نام او ……


(خاطره ای از شهید پازوکی)

 نظر دهید »

مراقب باشید...

05 آبان 1392 توسط احمدپور

بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید

دوباره فتح می کنیم

مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند

“شهید جهان آرا”

 1 نظر

داشت آب می خورد...

28 مهر 1392 توسط احمدپور

 

صلی الله علیک یا اباعبدلله

 نظر دهید »

هیچ کس نفهمید...

16 مهر 1392 توسط احمدپور

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی … هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !

یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!

 

 1 نظر

کوه تواضع

11 مهر 1392 توسط احمدپور


 نظر دهید »

نمازشب در قبر

11 مهر 1392 توسط احمدپور

 

 



بر پا داشتن نماز ، نخستين ثمره و نشانه حكومت صالحان است

نماز شب در قبر ! (شهيدان حسين و ابوالفضل قربانى)

عمليات پيروزمند خيبر در جزيره ى مجنون در جريان بود ، قرار بود پس از

شكستن خط ، يگان ما كه در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پيشروى

كند . دشمن بعثي با آگاهي نسبى از اين اخبار ، دست به مقاومت شديد زد و

علاوه بر جنگ رواني شديد و بمباران ها و حملات شديد شيميايي ، با آنچه

داشت شبانه روز آتش بر سر رزمندگان ريخت .

در اين ميان دو برادر به نام هاى حسين و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود

كل گردان را متاثر كرده و چون خورشيدى فروزان نورافشانى می كردند . اين

دو برادر شهيد ، فارغ ار حوادث و هر آنچه اتفاق می افتاد در هر مكانى كه

يگان مستقر مي شد ، قبرى حفر مي كردند و به خصوص در شب ، نماز

مي خواندند . هركسي كه بيدار مى شد ، آن دو را در حال مناجات و نماز

مى ديد . چقدر زيبا بود توجه به معبودشان .

 نظر دهید »

عاشق که باشی...

04 مهر 1392 توسط احمدپور


تقدیم به همه ی شما دوستان خوب مجازیم:

“به نام خدای کبوترهای عاشق”

پرواز کردن سختـ نیست…

عاشق که باشی بالتـ می دهند؛

و یادتـ می دهند تا پرواز کنی؛

آن هم عاشقانه؛

دعا می کنم عاشقانه پرواز کنید…!!!

آرامشم را مدیون رشادت ها و ایستادگی های تو هستم ای شهید…!!!

 

((هفته دفاع مقدس گرامی باد))

 نظر دهید »

بعد از شهدا هیچ نکردیم

16 شهریور 1392 توسط احمدپور


چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است

شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم .

شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست

نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!

ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم .

آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد.

یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .

آیا دختران ما امانتدار خوبی بودند……؟

 1 نظر

انتظار کودکانه

10 شهریور 1392 توسط احمدپور

آقا امام زمان کی مي ياد؟

در یکی از ملاقاتهایی که حضرت امام (ره) با خانواده ی شهدا داشتند ، فرزند شهیدی 3-4 ساله را برای تبرک خدمت حضرت امام آوردند کودک در آغوش ایشان با حالتی معصومانه پرسید: “ آقا امام زمان کی می آید؟” حضرت امام که از پرسش کودک تعجب کرده بود ، علت این سوال را از همراهان کودک جویا شد. دایی کودک گفت: بارها شده است که این کودک از مادر خود می پرسد: پدرم کی می آید؟ و مادرش هم در پاسخ می گوید: آن روزی که امام زمان (عج) بیاید پدر هم همراه امام زمان(عج) خواهد آمد.

 1 نظر

دفترچه خاطرات

02 شهریور 1392 توسط احمدپور

همه ی ما آدم ها گاهی دچار غفلت و لغزش می شویم اما لغزش ها و غفلت ها مثل هم نیستند و بسته به آدمش از زمین تا آسمان تفاوت می کنند. برای درک بهتر مطلب فقط کافیست تا خاطره ی یک شهید 16 ساله را ازفترچه ی ثبت گناهان و لغزش هایش با هم مرور کنیم.

در تفحص شهدا ، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد. گناهان یک هفته او اینها بود:

شنبه: بدون وضو خوابیدم.

یکشنبه: خنده بلند در جمع.

دو شنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.

سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.

چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.

پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.

جمعه: تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات.

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : در تفحص شهدا ، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود. راوی در سطر آخر افزوده بود که :

دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم…

 2 نظر

جواب فیلسوفانه

27 مرداد 1392 توسط احمدپور

افسر عراقی تعریف می کرد

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.

آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟

سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »

بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی

رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »

جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:


سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

 4 نظر

آرزو

24 مرداد 1392 توسط احمدپور

 2 نظر

چند سخن از سید شهیدان اهل قلم

23 مرداد 1392 توسط احمدپور

- مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی خویش غافل کند .

- هیچ پرسیده ای که عالم شهادت بر چه شهادت می دهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟

- راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.

- پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آنست که زمان ما را با خود برده است و شهداء مانده اند .

- آن آزادی که غرب می گوید « رهایی از هر تقید و تعهد » است و این آزادی که ما می گوییم نیز «رهایی از هر تعلقی » است .

- امام(ره) به ما آموخت که انتظار در مبارزه است و این بزرگترین پیام او بود و پس از او اگر باز هم امیدی ما را زنده می دارد همین است .

- زمان بادی است که می وزد هم هست هم نیست . آن که ریشه در خاک استوار دارند را از طوفان هراسی نیست . جنگ می آمد تا مردان مرد را بیازماید . جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود .

- هنر آنست که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند که چنین مرده اند .

- ساحل را دیده ای که چگونه در آینه آب وارونه انعکاس یافته است ؟ سر آن که دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارونه ی آخرت است .

- پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شودوطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند .

- این دشمن با خیل عظیمی از آهن به مصاف ایمان آمده است و بچه‌ها، همان بچه‌های محله‌ی من و تو، کشاورزهای روستا، طلبه‌های گمنام حوزه‌ها، همان بچه‌هایی که اینجا و آنجا در مساجد و نماز جمعه می‌بینی، همان بچه‌ها در برابر تمامیت کفر و ماشین جهنمی جنگش ایستاده‌اند، و تو می‌دانی که پیروزی با کیست.

- ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی ست که داغ شهادت شما را بر خود دارد آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ …

ای شهید؛

ای آنکه برکرانه ی ازلی وابدی عالم وجود برنشسته ای دستی برآر و ماقبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ازاین منجلاب بیرون کش.

عجب ازاین عقل باژگونه که ما رادرجست و جوی شهدابه قبرستان ها می کشانَد!

 نظر دهید »

در عرفات حضور داشت

19 مرداد 1392 توسط احمدپور

 http://www.shahid-babaei.com/Designs/POSTER-A3.jpg

  سال 1366که به مکه مشرف شدم.عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابائی هم با آن کاروان به حج

اعزام شود.ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند:بودن من در جبهه ،ثوابش از حج بیشتر

است.در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه بودو حجاج میگریستند،من

یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد.ناگهان شهید بابائی را دیدم که با لباس

احرام در حال گریستن است.تعجب کردم که او کی محرم شده بود.به کسی چیزی نگفتم ولی غیراز من

تیمسار ((دادپی ))هم شهید بابائی را در مکه دیده بود.من یقین کردم که او آن روز در عرفات حضور داشت.

شایان ذکر است که شهید بابائی ،با وجود درخواستها و دعوت نامه های اطرافیان ،در هیچ سالی به حج

نرفت.از نزدیکان او نقل است که وی چند روز قبل از شهادت،در پاسخ به پافشاریهای بیش از حد

دوستانش گفته بود:تا عید قربان خودم را به شما میرسانم.و شگفت اینکه شهادت او برابر با روز عید قربان بود.


روحش شاد و یادش گرامی باد

 

منبع:عباسی ولدی-محمد حسین-افلاکیان زمین-جلد9-نشر شاهد

 نظر دهید »

14 سالش بود

12 مرداد 1392 توسط احمدپور

 نظر دهید »

مردان خدا

11 مرداد 1392 توسط احمدپور

 

وقتی امسال در مراسم بزرگداشت شهدای مکه حاج سعید قاسمی کف پای حاج بخشی را بوسید هم حاج سعید را

شناختم و هم حاج بخشی را ،کدام سردار امروز در مقابل دیدگان مردم چنین حرکتی می کند که حاج سعید کرد

بیخود نیست که شهید سید مرتضی آوینی در مورد سعید در کتاب گنجینه آسمانی آورده است که

” حاج سعید پرورده میدان رزم و جهاد فی سبیل الله است و اگر جمهوری اسلامی هیچ دست آوردی جز پرورش انسانهایی اینچنین نداشت باز هم می ارزید تا حزب الله جان و سر خویش را فدای آن سازد”

دو ماهی نگذشت که حاج بخشی هم پر کشید و رفت و تازه ما فهمیدیم که او غیر از حضور موثر در جبهه ها

هم فرزند شهید است هم پدر دو شهید است که برادرش هم شهید و دامادش هم یعنی حاج نادر نادری که قبل از

شهادتش یک پایش از زانو قطع شده بود دوباره در رکاب حاج بخشی به جبهه آمده و به شهادت رسیده براستی

که از مردان خدا جز این توقعی نیست.


 نظر دهید »

ما را بیابید

08 مرداد 1392 توسط احمدپور


ما را بیابید!

 

پلاک زخمی تان را بر گردن گم‏شدگان رمل‏ های داغ گناه بیندازید؛

شاید پیدا شویم!

شاید بوی خون به ناحق ریخته شما، ما را به سوی حق بکشاند؛

شاید فکه،

نامی شود که رازهای مگو را به ما بیاموزد.

ما را صدا کنید؛

با گلوی زخمی و لب‏های خشکیده‏ تان!

ما را به شلمچه بخوانید تا بیاموزیم عشق را،

زندگی را و مرگ را

 

 نظر دهید »

میخواهم بیشتر کنار ضریح بمانم

29 تیر 1392 توسط احمدپور

محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: “وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای

ضریح نگه دارند". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا

وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه. آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند.

مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند.

 

يا علي موسي الرضا

اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم. به خاطر

اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند. حدود بیست و پنج دقیقه طول

کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد،

محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.

راوی:خواهر شهید

منبع:کتاب من شهید می شوم ص

 نظر دهید »

شهید امام رضا(ع)

25 خرداد 1392 توسط احمدپور

 اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى

کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر

مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب

کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به

آغوش خانواده هایشان است و…هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید

مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت،

تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.

 همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن

روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا

کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن

تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف

ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که

از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد.

ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون

اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع)

داشت…».

منبع:کتاب خاطرات تفحص

 3 نظر

سکوی پرواز

06 خرداد 1392 توسط احمدپور

 یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم،

دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم.

شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس

بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم

خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:

ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده….

http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/3107/9320694-b.jpg



 

 نظر دهید »

امضای سرخ

28 اردیبهشت 1392 توسط احمدپور

زهرا صالحی؛

دختر شهیدسید مجتبی صالحی می گوید:

زهراصالحی؛دخترشهید سید مجتبی صالحی




















آخرین روزهای سال۶۲بودکه خبر شهادت پدرم به ما رسید

بعد از یک هفته عزاداری ،مادرم به همراه فامیل برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم؛ خوانسار رفتند ومن هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.

همان روز برنامه ی امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»

آن شب با خاطری غمگین وچشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه ی مرا امضا کند به خواب رفتم.

در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان وپرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: « زهرا! آن نامه را بیاور تا امضا کنم.»

گفتم: « کدام نامه؟»

گفت: «همان نامه ای که امروز د رمدرسه به تو داده اند.»

برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم وبه او دادم وپدرم شروع کرد به نوشتن.

صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اماحقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم.» سید مجتبی صالحی وامضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و…

کارنامه ی امضا شده با خط شهید


















این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان وتطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت وبه اثبات رسید. و در درستی این واقعه چه تاییدی بزرگ تر از پیام وحی که می فرماید:

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربهم یرزقون.«آل عمران(۳)۱۶۹»

گمان نکنید آنان که در  راه خدا کشته شدند ، مرده اند ، بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.

هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده ی دیگر از شهدا در موزه ی شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدید کنندگان است.     

 

 1 نظر

بارش عشق

15 اردیبهشت 1392 توسط احمدپور

  وقتی مادرم می خواست به مکه برود، خواهر شیرخواره ام را در آغوشم گذاشت وگفت: او را به تو می سپارم مراقبش باش.                                                                                          

پس ازچند روز پیکر غرق به خونش را از عربستان باز گرداندند. وقتی برای وداع با او به معراج شهدا رفتیم ،

کودک شیرخواره اش را روی سینه اش گذاشتم تا شاید بی قراری اش پایان گیرد. در آن لحظه همه دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم مادرم فرو چکید.

 

«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص21، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده»

 نظر دهید »

در جستجوی شهید

26 فروردین 1392 توسط احمدپور

  در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست .باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود.پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .نا خوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر…این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه…پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم .

تشییع پیکر شهید دکتر شهریاری (عکس)

از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم .آن را برداشتم   وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم.ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه  mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی .پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته .پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!

راوی:عباس مشعل پور

منبع:کتاب کرامات شهدا ص۹۹

 نظر دهید »

آخرین درس پدر

21 فروردین 1392 توسط احمدپور

 

آخرين خاطره اي كه از ايشان دارم ، مربوط به شب شهادتش مي شود .
آن شب ، حال عجيبي داشت ؛ چون از مسافرت آمده بود ؛
زيارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عيادت مادر گران قدرش در مشهد ، زيارت مشهد شهيدان شلمچه همه و همه روحيه اي تازه به او بخشيده بود .
گويا براي شهادت آماده بود . آن شب براي من شبي بسيار سخت و مصيبت بار بود .
تازه به عظمت او فكر مي كردم كه در نبودش چه كنم ؟ براي همين بود كه در روز تشييع جنازه وقتي خودم را روي پاي آقا ( مقام معظم رهبري ) انداختم ، مي خواستم تمام عقده هايم را خالي كنم ؛
چو ن او را از پدرم بيشتر دوست داشتم و باور كنيد از آن لحظه به بعد، آرامش وصف ناپذيري پيدا كردم .
به قول پدرم حال و روحم تغيير كرد و احساس خوبي به من دست داد .
الان كه فكر مي كنم بسيار ولايت طلب بود و هميشه هم به من سفارش مي كرد مطيع محض ولايت باشم .،

(فرزندشهید)

روحش شاد و یادش ماندگار

 1 نظر

حق همسایه

15 فروردین 1392 توسط احمدپور

قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم …

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم.

راوی:یکی از خادمان شهدا

منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار)

 نظر دهید »

فرمانده حجاج

03 فروردین 1392 توسط احمدپور

شهيد مهدي زين‌الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مي‌داد. پس از شهادتش يكي از برادران در

عالم رؤيا ديد كه آقا مهدی مشغول زيارت خانه ی خداست. عدّه‌اي هم به دنبالش بودند. پرسيده بود:

«شما اين جا چكار داريد؟» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خوانده‌ام در اين جا

فرماندهي اين ها را به من واگذار كرده‌اند.»

راوی:محمد میرجانی

 3 نظر

یاران ولایت

18 اسفند 1391 توسط احمدپور

تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست   مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد

حضور کمرنگ مسئولین در تشییع شهدای گمنام در شیراز

. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است.

 چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد. شب بود،  مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند.  درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد،  گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم  به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و…..كه در مجموع 72 شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.»  سعي كردم به بهانه اي معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.

منبع:آسمان مال آنهاست ص۵۰

 نظر دهید »

درد دلی با شهید

09 اسفند 1391 توسط احمدپور

 

 

سلام حاجی جان

ای شهید عزیز حاج حسین خرازی

دلم خیلی برات تنگ شده

خودت از دلم خبر داری می دونی چقدر دوستت دارم.

می دونی با اینکه خیلی بدم اما یاد شما شهیدارو

با هیچی عوض نمی کنم

امیدوارم با اون همه صفا و صمیمیتی که داشتی

با اون چشمهای پاکت که روز و شب

چهره ماه حسین زهرا (س) رو نظاره می کنه

یه نیم نگاهی هم به این دل سیاه و غرق دنیا شده من بندازی

تا این یه ذره نورانیتی که از محبت اهل بیت (س) توش مونده رو از

دست ندم.

بله عزیز می دونم که هر موقع به یادت می افتم

مال همون نیم نگاهت بوده

دوستت دارم

تو رو جون اون ابا الفضلی (س) که دست راستت رو

بخاطرش دادی

نکنه تو دنیا و امتحاناتش و تو برزخ و آخرت فراموشم کنی.

 نظر دهید »

سه روایت

07 بهمن 1391 توسط احمدپور

 

 

    دلم برای فرزندان شهیدم تنگ شده است

 

 در هشت سال دفاع مقدس خانواده‌های بسیاری بودند که برادران به همراه پدر در جبهه بودند و همراه و همسنگر از انقلاب دفاع می‌کردند. این حماسه‌سازان بزرگ نمونه‌های روشنی از ایمان و ولایت‌پذیری امتی بود که برای عزت و سربلندی ایران و انقلاب از همه چیز خود گذشتند. در میان این خانواده‌ها، خانواده شهیدان اینانلو را برگزیده‌ایم و تنها به سه روایت از این خانواده که به نام سه شهید مفتخر شده است، اشاره خواهیم داشت.

 

روایت نخست:

او به مرخصی نیامد تا…

شهید سید محمود اینانلو شانزده ساله و دانش‌آموز سال دوم دبیرستان بود که دم از جبهه و جنگ می‌زد.
یک روز ساعت‌ها از تعطیل شدن دبیرستان می‌گذشت؛ اما به منزل نیامد. پس از پرس و جوی فراوان دریافتیم که  با شناسنامه برادر بزرگترش برای نام‌نویسی و اعزام به جبهه به بسیج رفته ولی معاون بسیج که برادرش را می‌شناخت، او را ثبت نام نکرده بود.

او با ناراحتی به منزل بازگشت و بسیار بی‌تابی می‌کرد، اما پدرش او را دلداری داد و گفت: نگران نباش! من خودم تو را به جبهه می‌برم.

پس از چند ماه، سیدمحمود به جبهه رفت و هیچ‌ گاه به مرخصی نیامد تا آنکه پس از سه ماه حضور در جبهه در عملیات والفجر چهار در دی ماه سال ۱۳۶۲ مفقودالاثر شد و پس از ده سال گمنامی، پیکر پاکش به آغوش روستای شهیدپرور یوسف‌آباد از توابع شهرستان شهریار بازگشت و عطر کربلا را در زادگاه خود پراکند.

روایت دوم :

دومین هدیه

او فرماندهی گردان حنظله و سپس سلمان را به عهده داشت و از آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حاضر بود.
وقتی برادرش سیدمحمود مفقودالاثر شد، باز هم به جبهه‌ها رفت و در منطقه پنجوین به مدت هجده روز در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفت. در‌‌ همان جبهه بود که سعادت یافت با لباس یک اسیر عراقی به زیارت مرقد پاک مولایش حضرت سیدالشهدا (ع) برود.

پس از آن زیارت، حالات او به کلی عوض شده بود و پیش از شهادتش به همسر خود گفته بود تا سه روز دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند و حتی زمان و ساعت دقیق شهادت خود را به او گفت.
او دو ماه پس از شهادت برادرش سیدمحمود در عملیات خیبر به کاروان شهیدان پیوست و برادرش را در آغوش کشید.
او فرمانده شهید سید محمد اینانلو بود که دومین شهید خانواده‌اش شد.

روایت سوم:

به دنبال فرزندان

شهید سرافراز سیدعلی اینانلو هر‌ گاه که بر مزار فرزندان شهیدش سیدمحمود و سیدمحمد می‌رسید، با ناله می‌گفت: من از خدا می‌خواهم مانند مولایم علی (ع) به شهادت برسم.

او که در ستاد پشتیبانی جنگ مسئولیت داشت، بار‌ها پس از جمع‌آوری کمک‌های مردمی به مناطق جنگی رفت و آن‌ها را به رزمندگان اسلام رسانید و بدین‌سان بود که عشق به شهادت در جانش ریشه‌دار‌تر شد و سه سال پس از شهادت فرزندانش، عکس خود را بزرگ کرد و قاب گرفت، روی طاقچه اتاق گذاشت، حلالیت طلبید و به سوی جبهه‌های جنوب راهی شد.

شب آخر با خداوند راز و نیاز بسیار کرد و پس از خواندن نماز صبح گفت: «من فردا ساعت ۱۰ شهید می‌شوم». سپس برای چند دقیقه‌ای استراحت کرد. وقتی بیدار شد، نورانیت عجیبی در چهره‌اش آشکار بود و با شادی گفت: خواب دیدم سفرهٔ رنگینی پهن بود و همه شهدا کنار سفره نشسته بودند ولی پسرم سیدمحمد ایستاده بود و می‌گفت: من منتظر پدرم هستم.
او چند ساعت بعد یعنی در‌‌ همان ساعت ۱۰ صبح که خود گفته بود، بر اثر بمباران دشمن بعثی به شهادت رسید و به فرزندان شهیدش پیوست و سومین شهید از خانواده اینانلو، موجب افتخار روستای یوسف‌آباد از توابع شهرستان شهریار شد.

نقل از :سایت تابناک

 نظر دهید »

بهشت را آماده کرده اند

27 دی 1391 توسط احمدپور

 

در بيت امام، مهدي را ديدم وگفتم: آقامهدي! خواب هاي خوشي برايت ديده اند… مثل اين كه شما هم .. بله…

تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همه ي خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلي زيبا مي سازند، پرسيده بود: اين خانه را براي چه كسي آماده مي كنيد؟ گفتند: قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم.

مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب… ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اين جا بيايد. خلاصه آقا ملائکه را خيلي به زحمت انداختي. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گراييد و به آرامي گفت: بنده ي خدا! با اين كارهايي كه ما انجام مي دهيم مگر بسيجي ها اجازه مي دهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت مي ايستند و راهمان نمي دهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراق از يار را سپري مي كند.

«سررسيد ياد ياران 1388»

 نظر دهید »

مسافر کربلا

19 آذر 1391 توسط احمدپور

مسافر کربلا

چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند !  پدرش او را نذر آقا  اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد . تا اینکه به طرز معجزه آسایی  این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !1-shahid-karimi1شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمده بود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانش رسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود . پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره …

راوی :مادر شهید

منبع:کتاب مسافر کربلا

 



15یازهرا سلام الله علیها

 نظر دهید »

وصیت شهید همت

02 آذر 1391 توسط احمدپور

وصيتنامه شهيد همت

 

وصيتنامه شهيد همت   به تاريخ 59/10/19 شمسي ،ساعت 10:10 شب ،چند سطري وصيتنامه مي نويسم .

هرشب ستاره يي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است.

مادر جان مي داني تو را بسيار دوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت .

مادر ، جهل حاکم بر يک جامعه ،انسان ها را به تباهي مي کشاند و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهلند و شايد قرن ها طول بکشد که انساني از سلاله ي پاکان زاييده شود و بتواند رهبري يک جامعه ي سر درگم و سر در لاک خود فرو برده را در دست بگيرد .

امام (ره) تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است .

مادرجان ، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه امام ،حاضر بودم بميرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود من بوده و هست .

اگر من افتخار شهادت داشتم ، از امام بخواهيد برايم دعا کند تا شايد خدا من رو سياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد .

مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسان هاي سازشکار و بي تفاوت و متأسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلاً چه مي گويند ،بسيارند . اي کاش به خود مي آمدند.

از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان وتبلورخون شان به شما دوخته شده است . بپاخيزيد واسلام و خود را دريابيد .

نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمي شود . نه شرقي ، نه غربي ؛ جمهوري اسلامي …

اي کاش ملت هاي تحت فشار مثلت زور وزر و تزوير به خود مي آمدند و آنها نيز پوزه ي استکبار را برخاک مي ماليدند.

مادرجان ، جامعه ي ما انقلاب کرده و چندين سال طول مي کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان ها بيرون ببرد،ولي روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند ، زيرا نه آن را مي شناختند و نه بار زحمت و رنجي را متحمل شده اند و از هر کدام به اين نونهال آزاده ضربه زدند .ولي خداوند ،مقتدر است ، اگر هدايت نشدند مسلماً مجازات خواهند شد .

پدر و مادر ؛ من زندگي را دوست دارم ، ولي نه آن قدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم .علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن ، حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست دارم . شهادت در قاموس اسلام کاري ترين ضربات را بر پيکر ظلم ،جور ،شرک و الحاد مي زند و خواهد زد. ببين ما به چه روزي افتاده ايم و استعمار چقدر جامعه ي ما را به لجنزار کشيده است ،ولي چاره يي نيست ، اينها سد راه انقلاب اسلاميند ؛ پس سد راه اسلام بايد برداشته شود تا راه تکامل طي شود. مادرجان به خدا قسم اگر به خاطر من گريه کني ،اصلاً از تو راضي نخواهم بود. زينب وار زندگي کن و مرا نيز به خدا بسپار

(اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک.)
منبع:نشريه 7 روز زندگي ،شماره 91
/ج

 نظر دهید »

شهید فهمیده

22 آبان 1391 توسط احمدپور

 

حسین  فهمیده فهمیده از نگاه شهید آوینی

سید شهیدان اهل قلم ، حاج مرتضی آوینی ، در قسمتی از برنامه پنجم روایت فتح با نام شهری درآسمان شهادت محمد حسین فهمیده را این گونه زیبا ترسیم می کند:

خرمشهر، از همان آغاز خونین شهر شده بود

 خرمشهر، خونین شهر شده بود. آیا طلعت را جز از منظر این آفاق می توا ن نگریست ؟ آنان درغربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهای شان زیر تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست . اما… راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی یابند. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است . اما ریختن آن در پای محبوب ، شیرین تر.

..شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آن جا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند. حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور، که پرتوی از آن همه کهکشان آسمان دوم را روشنی بخشیده است

: موضوعات مرتبط: مقام معظم رهبری، شهدای دفاع مقدس، شهید آوینی، واحد فرهنگ شهادت
:: برچسب‌ها: فهم فهمیده, شهید فهمیده 

 1 نظر

وصیت شهیدان

27 مهر 1391 توسط احمدپور

امــامـــــــ عــــلـــی (ع) : زکـــاتـــ زیـــبــایـــی عــفـــت اســتـــ .                                                                      

                                                         حجاب در کلام شهیدان                                                      

                 << این وصیت نامه‏ ها انسان را می‏لرزاند و بیدار می‏کند >>     امام خمینی(ره)               

 


«و تو ای خواهر دینی‏ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده‏تر است.»  (شهید عبدالله محمودی)   

 


«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می‏کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل‏حجاب دشمن را می‏بینی و دشمن تو را نمی‏بیند.»

(سردار شهید رحیم آنجفی)

 


«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست.»

(شهید محمد کریم غفرانی)


 

«خواهرم: از بی‏حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل‏باش.»

 (شهید حمید رضا نظام)


 

«از تمامی خواهرانم می‏خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظباشند.»

 (شهید سید محمد تقی میرغفوریان )


«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت‏به اسلام خدمت کن.»

(طلبه شهید محمد جواد نوبختی )


 

«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

(شهید صادق مهدی پور)


 

«خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام‏می‏زند.»

(شهید بهرام یادگاری)


 

«تو ای خواهرم… حجاب تو کوبنده‏تر از خون سرخ من است.»

(شهیدابوالفضل سنگ‏تراشان)


 

«به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می‏دهم که، حجاب را حجاب‏را، حجاب را، رعایت کنید.»  (شهید حمید رستمی)


«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی‏اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»     

(شهید علی اصغر پور فرح آبادی)


 

«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی‏معنویت و صفا می‏کشاند.»

 (شهید علی رضائیان)


 

«از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که‏حجاب خون‏بهای شهیدان است.»

(شهید علی روحی نجفی)


 

«مادرم… من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»

(شهید غلامرضا عسگری)


 

«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می‏ترسد تاسرخی خون من.»

(شهید محمد حسن جعفرزاده)


 

«خواهرم: زینب‏گونه حجابت را که کوبنده‏تر از خون من است‏حفظ کن.»

(شهید محمد علی فرزانه)


 

« خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته‏اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می‏کنند… هدف‏دار در جامعه حاضرشده‏اند.»

(رییس جمهور شهید محمد علی رجایی)

 


 نظر دهید »

وصیت شهید

27 مهر 1391 توسط احمدپور


شهید مصطفی چمران :                                                                                          

خوش دارم هیچ‏کس مرا نشناسد

خوش دارم هیچ‏کس مرا نشناسد

هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد،

هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏‌ام نفهمد

هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏‌های شب نبیند

هیچ‏کس به من محبت نکند

هیچ‏کس به من توجه نکند

جز خدا کسی را نداشته باشم

جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم

جز خدا انیسی نداشته باشم

جز خدا به کسی پناه نبرم

+ نوشته شـــده در یکشنبه بیست و دوم آبان 1390ساعــت16:13 تــوسط روزبه قمصری | 15 نظر

 نظر دهید »

حسن باقری

22 مهر 1391 توسط احمدپور

 داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. 

گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.

یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه!!



 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • انتظار
  • احکام
  • اخلاق
  • آقای من
  • روایت عشق
  • گوهر حجاب
  • تلنگر
  • ایام الله
  • حدیث باران
  • نیایش
  • مردان آسماني
  • کلام مولا
  • کتاب زندگی
  • ویژه شهادت
  • ویژه ولادت
  • داروخانه معنوی
  • برگ سبز

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار

  • امروز: 6
  • دیروز: 10
  • 7 روز قبل: 98
  • 1 ماه قبل: 2070
  • کل بازدیدها: 81789

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس