جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مثل لیمو شیرین

13 دی 1393 توسط احمدپور

 نظر دهید »

جوان گنه کار

12 دی 1393 توسط احمدپور

داستان جوان گناهكار,حکایت,حکایت آموزنده

«ملا فتح‏اللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در
كتاب انيس الليل نقل كرده ‏اند:

در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.

مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و

محلّ پر از زباله‏اى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از

گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟

جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:

يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.

اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.

مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و

كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .

 نظر دهید »

کجا بودیم!؟

04 دی 1393 توسط احمدپور

التماس دعا

مردي در حالي كه به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست

به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميكردن ما

كجا بوديم !؟ دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت:

وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم؟!!!!

خدايا به داده ها و نداده هات شكر…

 نظر دهید »

عبور حرف از سه صافی

01 شهریور 1393 توسط احمدپور

 

داستان,داستان آموزنده,سرگرمی

شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:

“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:

“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”

- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟

گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”

سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.”

گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”

- بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟

- نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”

 2 نظر

این جماعت...

01 شهریور 1393 توسط احمدپور

این جماعت …

وقتی چادر می پوشم، با نگاه هایشان مسخره ام می کنند..

وقتی چفیه می اندازم، انگشت هایشان را به سویم می گیرند..

وقتی بسیج می روم، نگاه هایشان امانم نمی دهد..

وقتی عکس حضرت آقا روی صفحه ی گوشی یا کامپیوتر می گذارم، به اعتقاداتم توهین می کنند..

وقتی بی تابی مناطق جنوب را می کنم، بی تابی ام را به سخره می گیرند..

وقتی راهی مزار شهدا می شوم، می خندند به علاقه هایم..

وقتی در برابرشان بحث هم می کنم، جوابم را فحش می دهند..

وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری می کنند که سکوت را برگزینم..

وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری،

غصه هایت را با حرف هایشان دو چندان می کنند..
و…
دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان.

عجب جماعتی هستند این
جماعت …

و حال که اینگونه هستند، بگذار برایت بگویم که

همرنگ این جماعت شدن رسوا یت می کند…

حال که این جماعت را شناختی، بگذار قافیه ها را عوض کنیم…

خواهی نشوی همرنگ ، رسوا ی جماعت شو…
و
خواهی نشوی
رسوا ، همرنگ شهیدان شو

که رنگشان بی رنگی است…

 نظر دهید »

به آغوش کوچک من بیا

14 مرداد 1393 توسط احمدپور

 

وقتی آسمان این همه بخیل است
وقتی ابرها ناخن خشكی می كنند


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


وقتی دست هایی كه باید سایبان مهربانی ات باشند، اینهمه كوتاهند


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


وقتی شاخه های بهار تا دیوار خانه تو نمی رسند
وقتی گردبادهای گریز در چشم هایت قدم می زنند


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


به سراغ دست های من بیا
به آغوش من كه برایت همیشه گرم است …
عزیز من! این آغوش هر چند كوچك، ولی برای تو یك دنیا جا دارد.


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


این آغوش هرچند كوچك،
ولی می تواند سرمای ترسی كه در جانت بیتوته كرده است
را به تابستانی ترین ظهر ممكن برساند.
وقتی “گل ها فقط برای دیدن تو چانه نمی زنند” و كسی نیست كه برایت زنده بماند و زندگی كند


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


وقتی ثانیه های حیات، سال اند، وقتی مرگ در دو قدمی ما نفس می كشد و جوان می شود
وقتی دار و ندار جهان به پای اسلحه هایی می ریزد كه فقط بلدند آدم بكشند؛


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


به آغوش من بیا …
به این مطمئن ترین مكان دنیا كه برای تو می تواند جان پناهی باشد.
چرا كه عاقلان دنیا! سرپناهت را به موشك گرفتند و بازی های كودكانه ات را ناتمام گذاشتند.


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


عزیز من! من شاید كوچك باشم؛
شاید دست های من برای به آغوش كشیدنت كوتاه باشد.
ولی دلم به اندازه تمام تابستان های تاریخ گرم است و آغوشم مطمئن ترین جا برای توست.


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


به آغوش من بیا و آرام بگیر …
از این همه صدای مسلسل هایی كه در تاریخ راه می روند و گوش جغرافیا را كر كرده اند.


اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی


به آغوش من از نگاه های هیز مردانی كه چشم هایشان روی شكمشان باد كرده است و لبخند می زنند تا دندان های كرم خورده شان را به زنان روی دیوار نشان دهند.

عزیز من، خواهركم، مطمئن ترین و گرم ترین
نقطه جغرافیا آغوش كوچك من است كه برادر بزرگ توام.

اغوش گرم تو, زیباترین مطالب خواندنی

 3 نظر

تنها خدا را دوست داشته باش...

12 مرداد 1393 توسط احمدپور


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:

تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.


اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .

 4 نظر

دنیاپرستی

11 مرداد 1393 توسط احمدپور

 

یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودوآسیبی به آن نرسد.

اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد.

دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربود و اوراتلقین می دادو می گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم.

ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم.

همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم .

اوگفت :اول آن ساعت را بیاوریدتابشکنم ،آن راآوردندوشکست.

سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضارشمامی گفتیدبگولااله الاالله ،شخصی(شیطان) را دیدم که همان ساعت رادریک دست خودگرفته ،وبادست دیگرچکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید:اگربگوئی لااله الاالله ،این ساعت رامی شکنم .

من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم :ساعت رانشکن ،من لااله الا الله نمی گویم!

 2 نظر

حکایت مار و اره

26 خرداد 1393 توسط احمدپور

 

شبي مار بزرگي وارد دكان نجاري ميشود براي پيدا كردن غذا. و عادت نجار اين بود كه موقع رفتن بعضي از وسايل كارش را روي ميز بگذارد.

آن شبهم اره كارش روي ميز بود همينطور كه مار گشتي ميزد بدنش به اره گير مكند وكمي زخم ميشود مار خيلي ناراحت ميشود وبرای دفاع از خود اره را گاز ميگيرد كه سبب خون ريزي دور دهانش ميشود او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده و از اينكه اره دارد به او حمله ميكند ومرگش حتميست تصميم ميگیرد براي آخرين بار از خود دفاع كرده وهر چه شديدتر حمله كند و دور اره بدنش را پيجاند وهي فشار داد.

نجار صبح كه آمد روي ميز بجای اره لاشهء ماري بزرگ وزخم آلود ديد كه فقط وفقط بخاطر بيفكري وخشم زياد مرده است.

احيانا درلحظه خشم می خواهیم ديگران را برنجانيم بعد متوجه ميشويم جز خودمان كس ديگري را  نرنجانده ايم وموقعي اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده…زندگي بيشتراحتياج دارد كه گذشت و چشم پوشي كنيم از اتفاقها؛ازآدمها؛ از رفتارها؛گفتارها؛خودمان را ياد دهيم به گذشت و چشم پوشي عاقلانه وبجا.

چون هر كاري ارزش اين را ندارد كه روبرويش بايستي واعتراض كني

 1 نظر

بادکنک من

09 خرداد 1393 توسط احمدپور

داستان آموزنده بادکنک من,داستان آموزنده,داستان

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.


سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»



 1 نظر

نفس وحشی

07 خرداد 1393 توسط احمدپور

 

به شیطان گفتم لعنت بر تو باد

لبخند زد گفتم:چرا می خندی؟

پاسخ داد از حماقت تو خنده ام می گیرد

پرسیدم:مگر چه کرده ام؟

گفت:مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام!

با تعجب گفتم:پس چرا زمین می خورم؟

گفت:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای…نفس تو هنوز وحشی است… تورا زمین میزند.

گفتم:پس تو چه کاره ای؟

گفت:هر وقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد…

فعلا برو سواری بیاموز!!!

 نظر دهید »

سختی روزگار

02 خرداد 1393 توسط احمدپور

 


سختی روزگار,حکایت سختی روزگار,سختی زندگی

مردی از دست روزگار سخت می‌نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه‌اش پرسید؟ل
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیرقابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه‌اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می‌توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی‌های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.

سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می‌کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

 1 نظر

پرواز را به خاطر بسپار

19 اسفند 1392 توسط احمدپور
گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند که پرواز را فراموش و آسمان را از یاد می برند
پرتاب سنگ کودکی بازیگوش می تواند یادآور پرواز باشد .
پرواز و آسمان را بخاطر بسپار …
 نظر دهید »

مقام رضا

16 اسفند 1392 توسط احمدپور

 

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست.

حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.

از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست.

بیلش رو هم گذاشت جلوی روش.

گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.

حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.

حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.

رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.

میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه.

گفت: نه.

حضرت فرمود: چرا؟

گفت:

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.

 1 نظر

بنی آدم ....

29 بهمن 1392 توسط احمدپور

دانش آموزان

ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:

بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ         که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ     ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»

ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:

ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی      نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی

 1 نظر

عاقبت طمع کاری

29 بهمن 1392 توسط احمدپور

ستارگاني كه از فيلم هاي خود ابراز پشيماني كردند + تصاوير

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

 نظر دهید »

سلام بر فجر

15 بهمن 1392 توسط احمدپور

 



برخیز که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز

هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب است امروز


.
.قلب‏ها، کهکشانی از عشق خمینی می‏شودوجامی لبریز از شراب طهور پیروزی

.سلام برتو ای مطلع فجر! ای سپیده سحر، ای انفجار نور، خوش‏آمدی

خوش آمدی که با مقدمت، عطرآزادی به جای بوی باروت در فضای‏ میهن اسلامی‏مان پیچید.

قفس‏ها شکسته شد و نفس‏ها از زندان سینه‏ ها رهایی یافت.

 

دهه فجرمبارک

 نظر دهید »

وجودخدا...

13 بهمن 1392 توسط احمدپور

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود…


مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 2 نظر

تقلای پروانه

08 بهمن 1392 توسط احمدپور

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد
شخصي نشست و ساعت ها
تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.
آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد
و به نظر مي رسيدكه خسته شده،
و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند
و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد،
اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.




آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد
او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شود
و از جثه ي او محافظت كند.اما چنين نشد!
در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزد و
هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند.
آن شخص مهربان نفهميد كه
محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريزآن را
خدا براي پروانه قرار داده بود،
تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و
پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم .
اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم،
فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم
و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.

 2 نظر

دعا با زبان دیگران

25 دی 1392 توسط احمدپور


داستان آموزنده جدید - www.RadsMs.com

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

” چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود  . .

 نظر دهید »

نماز دعا می کند

19 آذر 1392 توسط احمدپور

 


نماز اول وقت

آیا می دانید نماز برای نماز گزار دعا می کند ؟؟

نماز اگر در وقت خود اقامه شود براي انسان دعا مي كند و مي گويد :


همان گونه كه مرا حفظ و احترام نمودي خداوند تو را حفظ كند .


امام صادق ـ عليه السلام ـ مي فرمايد : وقتي نماز دروقت خود اقامه

نگردد و بي دقّت ارائه شود با صورتي سياه و تاريك به سوي انسان

باز مي گردد .

مي گويد : مرا ضايع كردي خدا تو را ضايع كند . و اگر در وقت خود

اقامه شود براي انسان دعا مي كند و مي گويد : همان گونه كه مرا

حفظ و احترام نمودي خداوند تو را حفظ كند .

بحارالانوار ،

 2 نظر

گذشت

13 آبان 1392 توسط احمدپور

http://s3.picofile.com/file/7646770214/river.jpg

ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺍﺯ ﺭﻭﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺯﻻﻝ ﺷﺪﯼ؟

ﺭﻭﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻢ ، ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﺑﮕﺬﺭ.

*** ﺁﺭﯼ، ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩ … ***

 2 نظر

قرآن بخوان...

08 آبان 1392 توسط احمدپور

 

دلت تنگ است ؟

دنیا برایت تنگ شده ؟

از تنگی قبر وحشت داری ؟

قرآن بخوان …

 نظر دهید »

بهترین درس

07 آبان 1392 توسط احمدپور
دانشجویی به استادش گفت:

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم

و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت :

آیا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد

مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا

پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
 1 نظر

قبل از اینکه...

03 آبان 1392 توسط احمدپور

 

 نظر دهید »

بن بست

28 مهر 1392 توسط احمدپور

 

به کوچه ای رسیدم ،که پیرمردی از آن خارج می شد؛

به من گفت :نرو که  این مسیر بن بسته!به حرفش گوش ندادم و رفتم.

کوچه بن بست بود..پشیمان شدم و برگشتم اما وقتی به سر کوچه رسیدم

پیر شده بودم!!!

 1 نظر

حکایت پادشاه

26 مهر 1392 توسط احمدپور

پادشاهی با یک چشم و یک پا ! (داستان کوتاه )پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.


چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

 3 نظر

شکست...

21 مهر 1392 توسط احمدپور

حکایت,حکایت سعدی,حکایت از سعدییکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که

ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری

در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.

شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را

نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض

گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی

توان به مشورتش اعتماد کرد.

شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی

که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و

تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.

وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او

هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی

شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!

 نظر دهید »

یک مشت شکلات

15 مهر 1392 توسط احمدپور

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرفدو دست در کنار هم پر از شکلات توپی

بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که

در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»بقال

کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را

فراهم کرد و به دست دختر بچه داد.

بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر

خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی،

می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد.

مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن

شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت

نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،

نمی‌شه شما بهم بدین؟»بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» دخترک با خنده ای کودکانه

گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»

خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم

که مشت خدا

از مشت آدمها و وابستگی‌های اطرافمون بزرگتره.

 2 نظر

خدای تو و یوسف یکیست

08 مهر 1392 توسط احمدپور

یوسف می دانست تمام درها بسته هستند،
اما به خاطر خدا،
به سوی درهای بسته دوید و تمام درها برایش باز شد.
اگر تمام درهای دنیا هم برویت بسته بود
بُدو ،
چون خدای تو و یوسف یکیست . . .

Click here to enlarge

 

 3 نظر

اسیر نفس

02 مهر 1392 توسط احمدپور

هنوز اسیر نفس خویشی

سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟

من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.

حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟

حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.

شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.

 1 نظر

دعا!!!

20 شهریور 1392 توسط احمدپور

دست های کوچکش

به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد

التماس می کند : آقا… آقا “دعا ” می خری؟

و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند

و برای فرج آقا “دعا ” می کند….

 1 نظر

حکایت گنجشک و خدا

19 شهریور 1392 توسط احمدپور

حکایت خدا و گنجشک

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: ” مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

” فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

” با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

” گنجشك گفت:

” لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:

” ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. ” گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت: ” و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. ” اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد…

 3 نظر

جاده انقلاب

16 شهریور 1392 توسط احمدپور

در جاده انقلاب روی یکی  از تابلو ها نوشته بود:

جاده لغزنده است!

دشمنان مشغول کارند با احتیاط برانید!

سبقت ممنوع!

دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است.

حداکثر سرعت مجاز سرعت حرکت ولی فقیه است.اگر پشتیبان ولایت فقیه نیستید لا اقل کمربند دشمنی را نبندید.

با دنده لج حرکت نکنید!

با وضو وارد شوید این جاده مطهربه خون شهداست…

 نظر دهید »

نصیحت خیرخواهانه

16 شهریور 1392 توسط احمدپور

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 نظر دهید »

عمر کوتاه

10 شهریور 1392 توسط احمدپور

 

 عمر کوتاه

می.گویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود. سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی می.کنی؟

گفت: جوان که بودم در عالم رؤیا به من خبر دادند که بیش از 900 سال زندگی نخواهم کرد، لذا حیفم آمد که این عمر کوتاه را به جای عبادت، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.

آن نبی گفت: اما به من خبر رسیده که زمانی خواهد رسید که در آن زمان مردمان بیش از 80 یا 90 سال عمر نخواهند کرد اما برای خود قصرها و برج.ها می.سازند.

او گفت: ای بابا، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با یک سجده سپری می.کردم.

 2 نظر

حکایت دنیا

29 مرداد 1392 توسط احمدپور

 

سرگرمی, حکایت کوتاه


حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.

عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کرده‌ام.

فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.

فرمود که چرا به حنا خضاب کرده‌ای؟ گفت الحال شوهری گرفته‌ام.

فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشته‌ای؟ گفت الحال شوهری کشته‌ام.

پس عرض کرد: یا روح الله! عجب این است که من پدر می‌کشم، پسر طالب من می‌شود و پسر می‌کشم پدر طالب من می‌شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیده‌اند و بر بکارت خود باقی هستم.

منبع:کشکول منتظری یزدی

 نظر دهید »

پاسخ دکتر حسابی

26 مرداد 1392 توسط احمدپور

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

 2 نظر

نان حلال

12 مرداد 1392 توسط احمدپور

 

نان حلال خيلی خيلی خوب است. من نان حلال را خيلی دوست دارم.

ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقی

آقا تقی یک ماست‌بندی دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می دهد تا آبی كه

در شيرها می ريزد  و ماست می بندد حلال باشد.

آقا تقی می گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه

سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.

دايي من كارمند يك شركت است. او می گويد:

تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده،

از او رشوه نمی گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد.

دایی ام می گويد: من ارباب رجوع را مجبور می کنم قسم بخورد كه راضی است

و بعد رشوه می گيرم!

عموی  من يك غذاخوری دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذای خوبی به مردم بدهد.

او می گويد: در غذاخوری ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمی شود و هر چه ذبح

می كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در می آيد.

او حتماً چك می كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمی كند.

عمويم می گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ی پول‌های دنيا بيشتر است!!

آدم بايد حلال و حروم نكند.

عمو می گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمی كند. پول حرام بی بركت است.

من فكر می كنم پدر من پولش حرام است؛

چون هيچ‌ وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم می آورد .

تازه يارانه‌ها را خرج می كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم.

ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم:

اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودی، پول ما بركت می كرد و هميشه پول داشتيم؛

اما جرأت نكردم.

ای كاش پدر من هم آدم حلال خوری بود.

 نظر دهید »

درخت مشکلات

12 مرداد 1392 توسط احمدپور


تصویر

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد …..

بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))

 2 نظر

گنجشک و آتش

31 تیر 1392 توسط احمدپور




گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و…

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 1 نظر

ماهی نونی

25 خرداد 1392 توسط احمدپور

  «ماهی‌ها رو بذار توی ظرف و ببر سر میز. اون ماهی

که بیشتر سرخ شده رو بذار واسه خودت! اگر خواستی

یکی دیگه هم بهت میدم. اون زیتون‌ها رو هم ببر. راستی

خرما یادت نره، می‌گن بعد از ماهی باید خرما خورد.

سبزی پلو رو بریز توی اون دیس بلوره.»

زهرا، سرخوش، نان‌های بیات شده‌ را که شبیه ماهی

بریده بودمشان، توی ظرف پلاستیکی قرمز رنگ چید و

گذاشت توی سفره و سریع برگشت و گفت:« آبجی، حالا زیتون‌ها رو بده.»چشمهایش برق می‌زد

دیگر حواسش به بوی ماهی خانه‌ی همسایه نبود.

 4 نظر

سخت می گذرد

24 خرداد 1392 توسط احمدپور
از شیخ بهایی پرسیدند : سخت می گذرد ، چه باید کرد ؟

 گفت : خودت که می گویی سخت می گذرد ، سخت که نمی ماند !

 پس خدا رو شکر که می گذرد و نمی ماند …   
 1 نظر

مستجاب الدعوه

09 خرداد 1392 توسط احمدپور

 زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».آسیابان گفت:

«تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

 3 نظر

اندیشه نیک

02 اردیبهشت 1392 توسط احمدپور

حکایت برگه و لكه,حکایت,داستان و حکایت

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
 
حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.

 

ما چطور مي نگريم؟

 4 نظر

دعای مادر

17 فروردین 1392 توسط احمدپور

قدرت دعای مادر! (داستان کوتاه )

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.

به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.

برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.

منبع: مشرق

 

 نظر دهید »

جواب نیکو

09 فروردین 1392 توسط احمدپور

 

جواب تحسین برانگیز

نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت: چه قدر خرجی بگذارم؟

زن گفت: به قدری که دردنیا حیات دارم.

 حاتم گفت: حیات تو در دست من نیست.

زن گفت: روزی من هم در دست تو نیست.

حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت.

 نظر دهید »

پنجره

18 اسفند 1391 توسط احمدپور

 

 

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !

 عارف گفت: ….

دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

 

برگرفته از وبلاگ :  بهترين

 1 نظر

از بستگان خدا

27 بهمن 1391 توسط احمدپور

 راهنمای خرید کفش کودک
 
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

 نظر دهید »

خواست خدا

15 بهمن 1391 توسط احمدپور
 

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت کوتاه

 يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.

 گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟

 گفت: نه.

 گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟

گفت: نه.

 گفت: پس چه مي خواهي؟


 گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.


شهرحکایت

 1 نظر

سه پله

26 دی 1391 توسط احمدپور

حكايت, حکایت سعدی, حکایت کوتاه

 ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.

زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.

 2 نظر

چشم به راه

07 آذر 1391 توسط احمدپور

 

 پیرزن تنها، امروز تمام خانه را آب و جارو کرده بود چراکه بعداز مدتها فرزندان او به دیدنش می

آمدند وقتی از کارهایش فارغ شد رفت روی پله جلوی در نشست و چشم به کوچه دوخت وقتی

فرشته مرگ به سراغش آمد به او گفت: همین جا… چشم هایم را روی هم نگذار  بگذار ببینند

منتظرشان هستم

 

 

 نظر دهید »
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • انتظار
  • احکام
  • اخلاق
  • آقای من
  • روایت عشق
  • گوهر حجاب
  • تلنگر
  • ایام الله
  • حدیث باران
  • نیایش
  • مردان آسماني
  • کلام مولا
  • کتاب زندگی
  • ویژه شهادت
  • ویژه ولادت
  • داروخانه معنوی
  • برگ سبز

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار

  • امروز: 35
  • دیروز: 10
  • 7 روز قبل: 185
  • 1 ماه قبل: 1465
  • کل بازدیدها: 84846

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس