پیرزن تنها، امروز تمام خانه را آب و جارو کرده بود چراکه بعداز مدتها فرزندان او به دیدنش می
آمدند وقتی از کارهایش فارغ شد رفت روی پله جلوی در نشست و چشم به کوچه دوخت وقتی
فرشته مرگ به سراغش آمد به او گفت: همین جا… چشم هایم را روی هم نگذار بگذار ببینند
منتظرشان هستم