گم شده فانوسم اما...
23 اردیبهشت 1393 توسط احمدپور
سایه ات بر شعرها یم حکمرانی می کند
بر سر برج مدادم دیده بــــــانی می کند
می نویسم نـــام پاکت را به روی دفترم
در همان لحظه دلـــم را آسمانی می کند
هر چه زندانی شدم در را به رویم وا نکن
یک نگاهت این قفس را هم جهانی می کند
گلرخم!خار تو وقتی می رود در چشم من
اشک هم بر روی گونه شادمـــانی میکند
دررگم وقتی بجای خون توجاری میشوی
شعله های درد با من مهربـــــانی می کند
بر قنوت دست های تشنه ام باران نشست
قطره هایی که عطش را جاودانی می کند
گم شده فانوسم اما… دل به دریا می زنم
پیر شد در راه عقلم ، دل جوانی می کند
عظیمه ایرانپور