مهتاب انتظار
شكوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر
زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبتسوسوزنان چراغ دلهاى
ماست .
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه ها.
دیگر از خشم روزگار به مادر نمىگریزم و در نامهربانی هاى دوران، پدر را فریاد نمىكشم;
دیگر رنجخار مرا به رنگ گل نمى كشاند;
دیگر باغ خیالم آبستن غنچه هاى آرزو نیستند;
دیگر هر كسى را محرم گریستن هاى كودكان هام نمى كنم.
حكایت حضور، براى منیادآور صبحى است كه از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم.
من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم مىكردم.
كاشكى كلمات من بىصدا بودند; كاشكى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف مى زدم;
كاشكى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشكر نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند;
كاشكى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند;
كاشكى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم!