خداى من...
امشب دلم تنگ است ، و این دلتنگی …
بهانه قشنگی است که ببارم … که سر بر آستانت بسایم .
دلتنگی من برای تو …
یعنی که باز سرم به سنگ خورده است .
که باز بال های پروازم را شکسته اند …
که باز خودم را در خیابان های گیج دنیا گم کرده ام …
می دانم … می دانم که اگر دفتر زندگیام را ورق بزنم …
نه کاری کرده ام که شایسته تو باشد و نه راهی رفته ام که بایسته ات ! …
ولی امشب می خواهم تمام صداقتم را میان سجاده سبزم بگذارم
و یک بار دیگر با تو … درددل کنم .
اصلاً بگذار اعتراف کنم .
بگذار بگویم که اشکال از نگاه سر به هوای من است
که مثل پروانهای بازی گوش …
عادت کرده است در لابهلای رنگ های گیج شهر … گم شود .
اشکال از دل ساده لوح من است که زود خوش می شود …
به دل خوشکنک های دنیایی …
اصلا دروغ چرا ؟ تمام بدبختی های من … درست از روزی شروع شد که
ندانسته … در خانه زمینیان را برای حاجت هایم … برای آرزوهایم کوبیدم .
اما دلم دست آخر به همین خوش است که من برگ برنده ای دارم …
من تو را دارم و اگر چه می دانم :
من آنچه دل تو خواست هرگز نشدم
اما تو همانی که دلم می خواهد
پس خداجان :
با زبان بلیغ سکوت ، با ایمان به « نحن اقرب من حبل الورید »
در آستانه اجابتت ضجه می زنم :
خدای من : اگر در مسیر زندگی کاغذ پاره ای بیش نیستم …
باز هم برگی از دفتر توام …
مرا به حال خود … رها مکن ! …