روز جوان مبارک
ای شجر علم و حیا را ثمر
وی پسر شیر خدا را پسر
اشبه مخلوق به پیغمبری
یوسف لیلا علی اکبری
ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک
باد
ماهی نونی
«ماهیها رو بذار توی ظرف و ببر سر میز. اون ماهی
که بیشتر سرخ شده رو بذار واسه خودت! اگر خواستی
یکی دیگه هم بهت میدم. اون زیتونها رو هم ببر. راستی
خرما یادت نره، میگن بعد از ماهی باید خرما خورد.
سبزی پلو رو بریز توی اون دیس بلوره.»
زهرا، سرخوش، نانهای بیات شده را که شبیه ماهی
بریده بودمشان، توی ظرف پلاستیکی قرمز رنگ چید و
گذاشت توی سفره و سریع برگشت و گفت:« آبجی، حالا زیتونها رو بده.»چشمهایش برق میزد
دیگر حواسش به بوی ماهی خانهی همسایه نبود.
شهید امام رضا(ع)
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.
چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى
کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر
مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب
کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به
آغوش خانواده هایشان است و…هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید
مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت،
تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن
روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا
کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن
تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف
ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که
از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد.
ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون
اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع)
داشت…».
منبع:کتاب خاطرات تفحص
سخت می گذرد
از شیخ بهایی پرسیدند : سخت می گذرد ، چه باید کرد ؟
گفت : خودت که می گویی سخت می گذرد ، سخت که نمی ماند !
پس خدا رو شکر که می گذرد و نمی ماند …
آفتاب من، بتاب
آه می کشم تو را , با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا , ای کرامت بهار
در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند
کاروانی از شهید , کاروانی از بهار
ای بهار مهربان , در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش , گل بکار و گل بکار
بر سرم نمی کشی , دست مهر اگر , مکش
تشنه محبتند , لاله های داغ دار
دسته دسته گم شدند , مهره های بی نشان
تشنه تشنه سوختند , نخل های روزه دار
می رسد بهار و من , بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من , بتاب ! مهربان من , ببار