جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

تنها خدا را دوست داشته باش...

12 مرداد 1393 توسط احمدپور


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:

تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.


اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .

 4 نظر

دنیاپرستی

11 مرداد 1393 توسط احمدپور

 

یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودوآسیبی به آن نرسد.

اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد.

دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربود و اوراتلقین می دادو می گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم.

ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم.

همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم .

اوگفت :اول آن ساعت را بیاوریدتابشکنم ،آن راآوردندوشکست.

سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضارشمامی گفتیدبگولااله الاالله ،شخصی(شیطان) را دیدم که همان ساعت رادریک دست خودگرفته ،وبادست دیگرچکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید:اگربگوئی لااله الاالله ،این ساعت رامی شکنم .

من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم :ساعت رانشکن ،من لااله الا الله نمی گویم!

 2 نظر

بازگشت از دیدار

11 مرداد 1393 توسط احمدپور

یك شب كه در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یكی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) كه در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.
بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع كن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو كه چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از كجا می‌دانی»
گفت: «این‌جا كسانی هستند كه به من اشاره می‌كنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، كه به كلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فكر بودم كه چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یك طرف حالت شوق داشتم كه می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاكی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند كرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در كش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

تصویر شهید

بالاخره در یكی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فكرها كردی، فعلاً در همین دنیایی كه به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست».
پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی كه اشاره می‌كنم نگاه كن، دیدم همان دوستانی كه قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یك جای خالی در بین آن‌هاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسی مرا از خواب بیدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در كمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».


منبع :كتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73
راوی : محمود رفیعی

 2 نظر

امان از دل زینب

27 تیر 1393 توسط احمدپور

سحر بود و غم و درد، سحر بود و صدای نفس خستة یک مرد، که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه می‌کرد

غریب و تک و تنها، در آن شهر در آن وادی غم‌ها، دلی خسته و پر از غم و شیدا، دلی زخم و ترک‌خورده پر از روضة زهرا، شب راحتی شیر خدا از همة مردم دنیا

عجب شام عجیبی‌ست، روان بود سوی مسجد کوفه قدم می‌زد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب و لرزید به هر گام، دل حضرت زهرا دل حضرت زینبغریب و تک و تنها، نه دیگر رمقی مانده در آن پا، نه دیگر نفسی در بدن خسته مولا،

به چشمان پر از اشک و قدی تا، پر از وصله عبایش، پر از پینه دو دستان عطایش، رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش، علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش، گل خلقت حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیرزنان، ساکت و خاموش زمین رام ز آن، محو تماشا همه ذرات جهان، باز در آن بزم اذان، نالة آهستة یک مادر محزونِ کمان، گفت: عجب شام غریبی شده امشب، امان از دل زینب،

و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بی‌تاب دل خاکی محراب، بود منتظر مقدم ارباب

 

علی آمد و مشغول مناجات، زمین گرم مباهات، در آن جلوة میقات، عجب راز و نیازی، عجب سوز و گدازی، عجب مسجد و محراب و عجب پیش‌نمازی، علی بود و خدا بود، خدا بود و علی بود، علی گرم دعا بود، خدا گرم صفا بود، علی بود به محراب عبادت، علی رکن هدایت، همان مرد غریبی که به تاریکی شب‌ها، به یک دوش خودش نان و یکی کیسة خرما، بَرَد شام یتیمان عرب را.

علی بود، همان خانه‌نشین شاه عرب، همسر زهرا، علی بود و نماز و دل محراب پر از عطر گل یاس در آن لحظة حساس قیامی که تجلاش بُوَد روز قیامت رکوعی پر از بارش انگشتر خیرات و کرامت
چه زیباست کلامش، قعودش و قیامش

ولی لحظة زیبای علی با شرری یک‌دفعه پاشید از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید فرود آمد و شیرازة توحید فرو ریخت علی ناله زد و آه علی با نفس فاطمه آمیخت: که ای وای خدا، جان علی آمده بر لب امان از دل زینب
همان سجدة آخر که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد همان سجدة آخر که علی از غم بی‌فاطمه‌گی رست و رها شد همان سجدة آخر که حسن آمد و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد تن غرق به خون پدرش را به در خانه رساند و به دعا گفت خدایا کمک کن نرود جان ز تن زینب کبری به این حال چو بیند پدرم را دوباره حسن و یاد شب کوچة غم‌ها دوباره حسن و قصة پر غصة بابا


بماند که چه آمد سر زینب، سَرِ شیر خدا، زخمی و مجروح، نشد باور زینب

دوباره بدنی خونی و رخسارة زرد و غم و بی‌تابی دختر ، دوباره نفسی سوخته و غربت و بستر، دوباره به دل زینب کبری، شده تازه غم و قصة مادر، کنار بدن خستة حیدر
فضای در و دیوار، پر از درد و محن بود، نه صبری، نه قراری، به دل زینب و کلثوم و حسن بود

در آن سوی دگر باز به جوش آمده غیرت به رگ غیرت دادار چه طوفان عجیبی شده بر پا به دل پاک علمدار در آن سوی دگر مرد غریبی، غریبانه پر از غم فقط ناله زد و گفت که بابای غریبم علی چشم گشود و به هر آنچه که رمق بود، سوی صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود: عزیزم! اگرچه که رسیده‌ست چنین جان به لب من کنارم تو دگر گریه نکن تشنه لب من و رو کرد، به عباس و صدا زد که بیا نور دو عینم ابالفضل، عزیز دل من، جان تو و جان حسینم و با دختر غمدیدة خود گفت که: ای محرم بابا هنوز اول راهی بیا همدم بابا تو باید که تحمل کنی این رنج و محن را پس از من غم پرپر زدن و اوج غریبی حسن را تو هستی و بلا، دختر بابا تو و کرب و بلا دختر بابا تویی و بدن بی‌سر دلدار تو و اذیت و آزار نه عباس و حسین‌اند کنارت تو و کوچه و بازارعلی اشک شد و گفت نگهدار همه طاقت خود را برای غم فردا
علی رفت و صفا رفت ز خانه دوباره غم تشییع شبانه حسین و حسن و زینب و کلثوم همه خسته و مغموم و اندازة یک کوه غم و درد به سینه دوباره همه رفتند مدینه

گذشت آن همه درد و پس از آن زینب کبری به خود دید غم مرگ حسن را پس از آن سفر کرب و بلا دید غم رأس جدا دید نه عباس علمداری و نه یاری و نه صبر و قراری نه شاهی و امیری به تن جامة تاریک اسیری از آن شهر پر از غربت کوفه گذری کرد ولی آه وجودش همه لبریز شد از درد همان طفل یتیمی که علی بال و پرش بود و از روز یتیمی پدرش بود به همراه یتیمان دگر گرم تماشا و در یاد ندارند دگر حرمت آن نان و نمک را همه گرم تماشا، همه گرم تماشا و انگار نه انگار که این طایفة حضرت زهراست و انگار نه انگار که این خانم غمدیده همان زینب کبراست به روی لبشان طعنه و دشنام همه بر لبة بام پراندند همه سنگ به روی سر زینب که ناگاه سری رفته به نیزه صدا زد که عجب شام غریبی شده امشب امان از دل زهرا امان از دل زینب …

 نظر دهید »

در شگفتم...

26 خرداد 1393 توسط احمدپور

 

در شگفتم از کسی که

میبیند هر روز از عمر او کاسته میشود اما 

برای مرگ اماده نمیشود.

 

امام علی علیه السلام

 نظر دهید »

حکایت مار و اره

26 خرداد 1393 توسط احمدپور

 

شبي مار بزرگي وارد دكان نجاري ميشود براي پيدا كردن غذا. و عادت نجار اين بود كه موقع رفتن بعضي از وسايل كارش را روي ميز بگذارد.

آن شبهم اره كارش روي ميز بود همينطور كه مار گشتي ميزد بدنش به اره گير مكند وكمي زخم ميشود مار خيلي ناراحت ميشود وبرای دفاع از خود اره را گاز ميگيرد كه سبب خون ريزي دور دهانش ميشود او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده و از اينكه اره دارد به او حمله ميكند ومرگش حتميست تصميم ميگیرد براي آخرين بار از خود دفاع كرده وهر چه شديدتر حمله كند و دور اره بدنش را پيجاند وهي فشار داد.

نجار صبح كه آمد روي ميز بجای اره لاشهء ماري بزرگ وزخم آلود ديد كه فقط وفقط بخاطر بيفكري وخشم زياد مرده است.

احيانا درلحظه خشم می خواهیم ديگران را برنجانيم بعد متوجه ميشويم جز خودمان كس ديگري را  نرنجانده ايم وموقعي اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده…زندگي بيشتراحتياج دارد كه گذشت و چشم پوشي كنيم از اتفاقها؛ازآدمها؛ از رفتارها؛گفتارها؛خودمان را ياد دهيم به گذشت و چشم پوشي عاقلانه وبجا.

چون هر كاري ارزش اين را ندارد كه روبرويش بايستي واعتراض كني

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 65
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • انتظار
  • احکام
  • اخلاق
  • آقای من
  • روایت عشق
  • گوهر حجاب
  • تلنگر
  • ایام الله
  • حدیث باران
  • نیایش
  • مردان آسماني
  • کلام مولا
  • کتاب زندگی
  • ویژه شهادت
  • ویژه ولادت
  • داروخانه معنوی
  • برگ سبز

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار

  • امروز: 43
  • دیروز: 5
  • 7 روز قبل: 273
  • 1 ماه قبل: 1145
  • کل بازدیدها: 80534

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس